پنج قدم فاصله
Five Feet Apart
نویسنده: ریچل لیپینکات
مترجم: فاطمه صبحی
انتشار میلادی | 2018 |
---|---|
انتشار شمسی | 1398 |
شابک | 9786008812517 |
نوع جلد | شومیز |
قطع | رقعی |
تعداد صفحه | 216 |
سری چاپ |
۲۳۵,۰۰۰ تومان
نویسنده: ریچل لیپینکات
مترجم: فاطمه صبحی
انتشار میلادی | 2018 |
---|---|
انتشار شمسی | 1398 |
شابک | 9786008812517 |
نوع جلد | شومیز |
قطع | رقعی |
تعداد صفحه | 216 |
سری چاپ |
۲۳۵,۰۰۰ تومان
«پنج قدم فاصله» نوشته ریچل لیپینکات، میکی داتری و توبیاس ایاکونیس یک رمان خاص برای خوانندگان خاص است.
این اثر داستان دو بیمار جوان مبتلا به فیبروز کیستیک است که در جریان معالجه، عاشق هم میشوند، اما مشکلی وجود دارد. آنها نباید یکدیگر را لمس کنند چون یکی از آنها بیماری دیگری دارد که منتقل میشود.
بیماری فیبروز کیستیک یک بیماری دستگاه تنفسی است که زمینهساز عفونتهای مختلف باکتریایی میشود.
استلا و ویل هر چندوقت یکبار باید برای چکاپ وضعیت ریههایشان در بیمارستان بستری شوند. یک روز استلا و رفتار گرم او با بیماران و مسئولان بیمارستان نظر ویل، بیمار پنج اتاق آنطرفتر را جلب میکند. ویل به دنبال استلا تا طبقه پنجم و بخش نوزادان میرود و آنجا چندکلمهای با هم حرف میزنند اما گفتوگویی نه چندان دلچسب. استلا از زبان پرستار میشنود که ویل، علاوه بر داشتن فیبروز کیستیک دچار یک بیماری خطرناک دیگر هم هست و با وجود این بیماری، چند سال دیگر خواهد مرد. او به استلا توصیه میکند که فاصلهاش را با ویل حفظ کند چون در صورت گرفتن آن بیماری سرنوشت او هم مانند ویل خواهد شد؛ اما شرایط جور دیگری پیش میرود و آنها روز به روز بهم نزدیکتر میشوند.
«چشمانم را باز میکنم.
به سقف خیره میشوم. همهچیز کمکم واضح میشود. درد عمل در تمام بدنم پخش شده.
ویل.
سعی میکنم به اطراف نگاه کنم؛ ولی خیلی ضعیفم. افرادی در اتاق هستند؛ ولی او را نمیبینم. سعی میکنم حرف بزنم؛ ولی بهخاطر دستگاه تنفس مصنوعی در دهانم نمیتوانم.
چشمانم به صورت مادرم میافتند که بستهای در دست دارد. «عزیزم…» صدایش آهسته در گوشم زمزمه میکند وبسته را بهسمت من میگیرد. «این برای توئه.»
هدیه؟ عجیب است.
سعی میکنم کادویش را پاره کنم؛ ولی بدنم خیلی ضعیف است. مادرم کمک میکند تا دفترچهٔ طراحی سیاهی را از داخلش بیرون بکشم. روی آن نوشته شده: «پنج قدم فاصله.»
ازطرف ویل است.
برگههایش را سریع ورق میزنم و کارتون پشت کارتون داستانمان را تماشا میکنم. رنگهایش انگار با من حرف میزنند. من درحالیکه پاندایم را نگه داشتهام، هردوی ما که در دو طرف چوب بیلیارد ایستادهایم، ما درحالیکه در کف استخر شناوریم، میز شام چیدهشده در جشن تولدش، من درحالیکه روی برکهٔ یخی دور خودم میچرخم و میچرخم.
بعد در آخرین صفحه دونفرمان. در دستان کارتونی و کوچک من یک بالون است که بالایش پاره شده و از داخل آن صدها ستاره در سرتاسر صفحه و بهسمت ویل پخش شدهاند.
او یک طومار و یک پَر بهدست دارد که روی آن نوشته شده: «لیست اصلی ویل.»
و پایینش تنها یک مورد وجود دارد.
«شمارهٔ ۱: تا ابد عاشق استلا بمان.»
Eli –
این کتاب واقعا عالیه
من خودم عاشق کتابم و با این که اول فیلمشو دیدم….کتابش برام یه تجربه جدید و متفاوت بود
واقعا خسته نباشید^^
تینا –
بهترین رمانی بود که تاحالا خوندم و از نظرم ردهٔ سنی نداره و داستانش طوریه که اکثرا میپسندن
پیشنهاد میکنم بخونین 🙂
sajede –
این کتاب فوووق العادست